از شمارۀ

داستان یک شجاعت

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

سگی که آرام آمد، قورتش دادم

نویسنده: قاسم فتحی

زمان مطالعه:7 دقیقه

سگی که آرام آمد، قورتش دادم

سگی که آرام آمد، قورتش دادم

خیلی خوب خاطرم مانده اولین‌بار کجا و تقریباً توی چه سن‌وسالی حس کردم نفرت دارم. بعدها فهمیدم که داشتم روی ساحل ماسه‌ای راه می‌رفتم که ردش هیچ‌وقت پاک نمی‌شود. با یکی از خاله‌هایم بودیم و داشتیم از خانه‌ی مادربزرگم که آن‌سر دنیا بود برمی‌گشتیم. توی راه شنیدم به مادرم گفت بچه‌هایت مثل نخورده‌ها غذا می‌خورند. حتی یادم مانده از لفظ «هار» هم استفاده کرد؛ مثل سگِ هار و این کلمه توی آن‌لحظه تبدیل شد به پتک بزرگی و کوبیده شد توی فرق سرم. فکر می‌کنم سیزده یا چهارده‌سالم بود که حس کردم خاله‌ام قلاده‌ی‌ سگی که من را به او شبیه کرده بود، باز کرد و فرستادش سمت من. مادرم سکوت کرده بود و من شروع کرده بودم به فکروخیال و خودخوری. در ضمن، این اولین‌باری بود که حرص می‌خوردم، جوش می‌زدم. مطمئنم قبلش تک‌وتنها احساسی شبیه‌به این را تجربه نکرده بودم. تازگی داشت و غیرقابل تحمل بود. سگ آرام داشت پنجه می‌کشید که قورتش دادم و رفت نشست سرجایش و بعد هم به‌سلامتیِ ‌جای جدیدش مدام پارس می‌کرد. آن‌زمان دوستی داشتم که هرکاری می‌کرد، مادرش می‌گفت: «داری بزرگ می‌شی.» اگر با مشت می‌کوبید توی صورت کسی، اگر ایستاده می‌رفت توی دست‌شوییِ مدرسه می‌شاشید، اگر با آمپول پر از آب از توی بالکن خانه‌شان روی سر رهگذران آب می‌ریخت، مادرش می‌گفت داری بزرگ می‌شی و من هم آن‌لحظه با خودم گفتم: «داری بزرگ می‌شی.» بیشتر از هرچیز از قوّت او و ضعف خودم رنج می‌بردم. برای گفتنِ این جمله هیچ تردیدی به خودش راه نداده بود. ضعف مادرم هم بیشتر آزارم می‌داد. حال‌وهوای تازه‌ای بود. با یک جمله، در یک لحظه، با یک اظهارنظر چیز تازه‌ای شکاف خورد و ترشح کرد. بعدها فهمیدم حتی با یک نگاه، یک حرکت اضافه، برداشتن سه‌تا ته‌دیگ به‌جای یکی، قلقلک‌دادن بی‌مورد جلوی مهمان‌ها، نبوسیدن دست پدرشوهر جلوی بقیه‌ی عروس‌ها هم این نفرت، به‌هراندازه‌ای شکل می‌گیرد. حالا دارم فکر می‌کنم این نفرتم چیزِ مبتذلی بود یا واقعاً باید جدی‌اش بگیرم؟ به‌هرحال دلم می‌خواست ‌چیزی بگویم که نگفتم. خیلی دلم می‌خواست ولی ماند. بیشتر داشتم به جزئیات غذا خوردن و سفره و آدم‌ها‌ و نگاهای‌شان دقت می‌کردم. این‌که چه خبطی یا چه رفتار ناشایستی از من سرزده بود که در نظرش به سگ هار شباهت پیدا کرده بودم و تازه آمده بود این را با همین تک‌جمله گذاشته بود کف دست مادرم. من به‌اجبار گرفتار حسی شده بودم که نمی‌دانستم چیست، نمی‌دانستم می‌تواند چه بلایی سر آدم بیاورد. مادرم هم نمی‌دانست که دارد روی چه‌چیزی چشم می‌بندد. حالا هم احتمالاً یادش نیست و اگر این متن را بخواند با خودش می‌گوید اصلاً اتفاق خاصی نیفتاده و دارم زیادی شلوغش می‌کنم.

 

یک‌شب تا صبح به این فکر می‌کردم. نطفه‌ی نفرت خیلی‌زود و با کوچک‌ترین مصالحی جا باز کرده بود و شکل گرفته بود. شبیه ساختمان‌ قناس‌دارِ چندطبقه‌ی غیرقانونی که یک‌شبه از ترس شهرداری بالا رفته بود و همسایه‌ها صبح با آدم‌های تازه‌ای روبه‌رو می‌شدند که باید تحملش می‌کردند. باید تصور می‌کردند این ساختمان از اول بوده، وجود داشته. اما نمی‌شد و بدتر این‌که، این سازه سال‌به‌سال محکم‌تر می‌شد و قدمت پیدا می‌کرد. حتی بزرگ‌تر و زیباتر و مجلل‌تر می‌شد.

 

حسم بعد از شنیدنش این‌طور بود: انگار لاشه‌ی‌ فاسدشده‌ی هزاران گربه‌ی سوخته را دفن کرده باشی توی لایه‌های خودت. یازده‌سال پیش بود به‌گمانم. پیش برادرانی کار می‌کردم که طلاساز بودند. متمّول و کاربُکن بودند و در عین مهربانی بسیار باهم اختلاف داشتند. دور یک میز سیاه و چرک می‌نشستیم و کار می‌کردیم. یک‌روز توی آن گرمای خفه‌کننده‌ی تابستان نمی‌دانم چه شد برادر بزرگ‌تر که حدود شصت‌سالش بود، سرش را از توی گردنبد فندقی که داشت می‌ساخت بلند کرد، پُک اول را به سیگار تازه‌روشن‌کرده‌اش زد و به برادر کوچک‌ترش گفت: علی! یادت می‌آد من یه‌گاری می‌خواستم، یه‌گاری کوچیک‌ ها، بابا برام نمی‌خرید؟ یادت می‌آد؟ زارزار سر زمین دنبالش راه می‌رفتم و گریه می‌کردم و می‌گفتم توروخدا برام یه‌گاری بخر، توروخدا، اما حتی برنمی‌گشت پشت سرشو نگاه کنه. می‌خوردم زمین، بلند می‌شدم، گریه می‌کردم، اما پشت‌سرشو نگاه نمی‌کرد. چند بود گاری حالا؟ مفت، هیچی نمی‌شد. علی! من پشت‌سرش هوار می‌زدم. باورت می‌شه بعضی‌وقتا خواب این‌لحظه رو می‌بینم؟» این جمله‌ها را با نم اشکی که گوشه‌ی چشم‌هایش بود می‌گفت. بغض داشت. گوشه‌ی لبش کفی شده بود. زبانش سفید و رنگش هم پریده بود. مرد شصت‌ساله از خاطره‌ای در نوجوانی‌اش بغض کرده بود. طاقت نیاورده بود و حالا معلوم نبود چطور داشت جلوی همه‌ی ما این را با صدای بلند تعریف می‌کرد. علی هرچه می‌گفت چه‌چیزها که یادش نمی‌آید یا او هم چیزی نداشت و پولی نداشت و حالا پدرمان اگر این کار را نکرد به‌جایش هزارتا کار دیگر برای‌مان کرد، ولی به‌خرجش نمی‌رفت. نمی‌توانست. او تحقیر شده بود و بدتر این‌که، زیر سایه‌ی این تحقیر زندگی کرده بود. نفرت‌های ریشه‌داری که از گذشته‌های دور به‌دندان کشیده می‌شود، یک‌چیز را می‌برد روی دور تند: فساد تدریجی قلب. بعد مقاومتت را در برابر همه‌چیز آرام‌آرام از دست می‌دهی. کدر می‌شود همه‌چیز؛ احساس به تاراج‌رفتگی. نگاهت پر از نفرت، حرف‌های قشنگت، خاطره‌هایت، آلبوم عکس‌هایت، کلاس زبان، کلاس مدرسه. یک لکه سیاه همه‌جا هست. بعد متوجه می‌شوی حفره‌های زیادی کنده‌ای و پُرشان کرده‌ای. حفره‌هایی که به چاه‌های عمیقی تبدیل شده‌اند. شکاف‌ها، گسل‌ها، رانش‌های فصلی و تو فقط همه را پُر کرده‌ای. اما کار دیگر به‌جایی می‌رسد که پروخالی بودن‌شان هیچ اهمیتی ندارد. ول‌شان می‌کنی. تا این‌که متوجه می‌شوی تار می‌بینی. یک چیزی جلوی دیدن چیزهای دیگر را گرفته است. وزنه‌ای از پلک چشم‌هایت آویزان شده است و باید آن‌قدر بیدار بمانی تا روزش برسد. این علامت، فوران کهکشان نفرت‌هاست. گلوله‌های مذابی که با سرعت و محکم پرتاب می‌شود و تو دیگر جلودارشان نیستی، هیچ‌کس جلودارشان نیست.

 

کافکا کتابی دارد به‌اسم «نامه به پدر». کم‌قطر و گزنده و صریح و دردآور؛ نامه‌‌ی بلندبالایی‌ست خطاب به پدرش، بدون رودربایستی و در پاسخ به تمام تحقیرها و سرکوب‌های دوران کودکی‌اش. من سال‌ها بعد یک عصر تا شب این نفرت‌نامه را خواندم، یعنی به‌سختی خواندمش و دور این تکه‌اش را خط کشیدم:

 

«[...] از دید خودت، تو حق داشتی وقتی دندان‌هایت را به هم فشار می‌دادی و با آن خنده‌ی خفه‌ای که اولین تصورات جهنم را در بچه‌ات بیدار می‌کرد، تلخ و کنایه‌آمیز می‌گفتی: واقعا که جمع خوشگلی دارم!» ریزموج‌هایی که از دل اقیانوس ساخته می‌شوند بالاخره به صخره اصابت می‌کنند. صخره مدام سابیده می‌شود، هر روز و هر روز هزاران‌بار و روزی می‌رسد که صخره ترک می‌خورد یا دیگر اثری از آن وجود نخواهد داشت. پدر کافکا تمام تلاشش را کرده تا فرزندش مدام بهت‌زده شود و بترسد. لابد این‌هم یک‌جور کار تربیتی بوده اما حالا دیگر نه اقیانوسی وجود دارد و نه سنگی. موج‌های نفرت روی خشکی و ترک‌خوردگی زمین بی‌آب‌وعلفی حرکت می‌کنند که روزگاری پرآب بوده و شفاف. چیزی برای غرق‌شدن وجود ندارد چون همه‌چیز غرق است. بالاآمدنی درکار نیست. فکر می‌کنم چه چیزهای کوچکی، چه جمع‌های خوشگلی که آدم را تا همیشه پایین نگه می‌دارد. کوچک، آن پشت‌ها، توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها، زیر زخم‌های بازنشده‌ای که یک‌روز رو می‌آید و همه‌ی لایه‌ها را جزغاله می‌کند.

 

همین چندسال پیش خیلی گنگ و ناروشن و با احتیاط درباره‌ی آن‌روزی که با خاله‌ام از خانه‌ی مادربزرگ برمی‌گشتیم از مادرم سوال کردم. جواب روشنی نداد و حتی گفت که خیلی یادش نیست ولی یک‌چیز کلی گفت. این‌که خاله‌ام نزدیک بوده زندگی‌اش را به‌خاطر نداشتن بچه از دست بدهد. در معرض خطر بوده، رو به اضمحلال، درحال نابودی. کم‌کم هر بچه‌ای درنظرش هدفی شده بود برای تسلای خودش. شلیک غیرمستقیم به کوچک‌ترین آدم‌های خانواده. ببیندشان و هرچیزی که به‌نظرش می‌آمد را بگوید. در نتیجه، بدون هیچ واکنشی می‌توانست هرجور که دلش می‌خواهد درباره‌ی بچه‌ها حرف بزند. تمام عقلای خانواده‌ هم لابد خوشحال می‌شدند که او بالاخره هرچه که باشد دارد نفرتش را توی خانواده‌ی خودش کنترل می‌کند و این یعنی ادامه‌ی زندگی‌اش. مهم‌تر این‌که، آن‌موقع او کم‌کم داشت زندگی بدون بچه را می‌پذیرفت. خاله‌ام اما بعد از بیست‌وپنج‌سال بچه‌دار شد و حالا همه‌ی ما به‌طرز وسواس‌گونه‌ای مراقبیم اتفاقی برای بچه‌اش نیفتد. خودش که دیوانه‌وار از بچه‌اش مراقبت می‌کند. دیوانه‌وار کنترلش می‌کند و دیوانه‌وار او را به باد کتک می‌گیرد. گمان می‌کنم زندگی بدون بچه یا با بچه، در هر صورت، آدم‌ها را به‌شکلی هار می‌کند.

قاسم فتحی
قاسم فتحی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.